نیم ساعت دور فرش راه رفت. نیم ساعتی که من سرگیجه گرفته بودم از راه رفتنش از بهم ریختگی کارهام که مدام بیشتر گره می‌خورد از نخوابیدن بچه ها ساعت یازده شب از گرسنگی از خستگی

هنوز دور فرش راه میرفت و معتقد بود این برای خیال پردازها خوب است

من گوشی بدست، برای مرتب شدن ذهنم

جلو آمد حرف بزند. خواستم مرتب کردن ذهنم را ادامه بدهم ولی این بار بجای اغلب اوقات، تصمیم گرفتم آشفته بمانم. گوشی را خاموش کردم. و به شنیدن ش ادامه دادم. گفتگو شکل گرفت. و ما با هم از دلتنگی هامان گفتیم و گریستیم

حالا با اینکه هیچ چیز تغییر نکرده، ذهنم ترتیب بهتری دارد.

چه بی هوا به سنی رسید که با هم، برای غمی مشترک، سوگواری کنیم

گوشی را رها کن. گوش بده.

ذهنم ,گوشی
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ